نه امیدی که بر آن خوش کنم دلنه پیغامی نه پیک آشنایینه در چشمی نگاه فتنه سازینه آهنگ پر از موج صداییز شهر نور و عشق و درد و ظلمتسحر گاهی زنی دامنکشان رفتپریشان مرغ ره گم کرده ای بودکه زار و خسته سوی آشیان رفتکجا کس در قفایش اشک غم ریختکجا کس با زبانش آشنا بودندانستند این بیگانه مردمکه بانگ او طنین ناله ها بودبه چشمی خیره شد شاید بیابدنهانگاه امید و آرزو رادریغا آن دو چشم آتش افروزبه دامان گناه افکند او رابه او جز از هوس چیزی نگفتنددر او جز جلوه ظاهر ندیدندبه هرجا رفت در گوشش سرودندکه زن را بهر عشرت آفریدندشبی در دامنی افتاد و نالیدمرو ! بگذار در این واپسین دمز دیدارت دلم سیراب گرددشبح پنهان شد و در خورد بر همچراامید بر عشقی عبث بست ؟چرا در بستر آغوش او خفت ؟چرا راز دل دیوانه اش رابه گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بودکه در دام گل خورشید افتادسحرگاهی چو خورشیدش بر آمدبه کام تشنه اش لغزید و جان دادبه جامی باده شور افکنی بودکه در عشقلبانی تشنه می سوختچو می آمد ز ره پیمانه نوشیبقلب جام از شادی می افروختشبی نا گه سر آمد انتظارشلبش در کام سوزانی هوس ریختچرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟چرا بر ذره های جامش آویخت ؟کنون این او و این خاموشی سردنه پیغامی نه پیک آشنایینه در چشمی نگاهفتنه سازینه آهنگ پر از موج صدایی
فروغ فرخزاد GOLHA..............گلها...
ما را در سایت GOLHA..............گلها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : golhao بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 23:19